شهر شلوغي بود، مردم در هم مي لوليدند، شيطان را لابلاي جمعيت ديدم كه چراغي در دست داشت و هراسان به هر سو نظر ميكرد. كنجكاو شدم و با عجله خود را به او رسانده و گفتم:
"شيطان، پريشاني!! به دنبال چه ميگردي؟!" او آهي كشيد و گفت:
"آدمي را ميجويم"
"آدمي را؟!"
"دير زماني است كه او را ميجويم"
"كه چه كني؟!"
"تا بر او سجده كنم"