یک عمر کارش این بود که روزی سه وعده، وقت اذان، برود طاق باز بخوابد کنار پنجره ، چشمهایش را ببندد و گوش کند به صدای اذانی که از مسجد روستا، بلند بود... بعد همانجا کنار پنجره بایستد به نماز ... بار آخر، همین یک هفته پیش بود که دیگر بعد از اذان چشمهایش را باز نکرد ...