عشق فقط یک کلام .... خدا
هر وقت در خیانت و فریب دادن کسى موفق شدى به این فکرنکن که اون چقدر احمق بوده به این فکرکن که اون چقدر به تواعتماد داشته ... !
درباره وبلاگ


اگر تنها ترین تنها شوم، باز هم خدا هست، او جا نشین تمام تنهایی هاست...
آخرین مطالب
نويسندگان
برچسب:, :: :: نويسنده : سجاد صالحی

پسرک فریاد کشید: "خاله ببین مرد عنکبوتی شدم"
و از پنجره‌ی طبقه سوم پرید ...

برچسب:, :: :: نويسنده : سجاد صالحی

یک عمر کارش این بود که روزی سه وعده، وقت اذان، برود طاق باز بخوابد کنار پنجره ، چشمهایش را ببندد و گوش کند به صدای اذانی که از مسجد روستا، بلند بود... بعد همانجا کنار پنجره بایستد به نماز ... بار آخر، همین یک هفته پیش بود که دیگر بعد از اذان چشمهایش را باز نکرد ...

برچسب:, :: :: نويسنده : سجاد صالحی

صدای اذان که آمد، از توی پذیرایی داد کشیدم: "بابا جون دارن اذون می گن."
باباجون از توی اتاقش بلندتر فریاد کشید: " از کدوم می گن جوجو ؟!"
مادر بزرگ که داشت به سختی از جایش بلند می‌شد، زیر لب و هن هن کنان گفت: "از همون که کَس بی کَسونه ! 
صدای مردانه‌ی توی تلوزیون داشت همان شعر همیشگیه ظهرهای جمعه را می‌خواند؛ "هر که به دیدار تو نائل شود، یک شبه حلال مسائل شود" ...
داداشی گفت: "جوجو بزن شبکه‌ی دو، می‌خوام فیتیله ببینم"
من گفتم: "داداش چندبار بگم، فیلتیله رو صبح جمعه میده، نه ظهر جمعه!"
مرد توی تلوزیون هنوز داشت شعر می‌خواند: "ای نفست یار و مدد کار ما کِی و کجا وعده ی دیدار ما"
 مادربزرگ گفت: "مادر خدا خیرت بده، صداشو بلند کن"
پدر گفت: "مادر می‌خوای نیمه شعبان بریم جمکران"
مادر بزرگ گفت: "با این پا؟!"
صدای زمین خوردن و شکستن ظرف چینی از توی آشپزخانه، همه‌مان را از جا پراند، مامان با دستپاچگی گفت: "نیاید اینجا تا خرده‌هاشو جمع کنم."
باباگفت: "مراقب دستت باش"
مامان عصبانی و کلافه در حال جمع کردن خرده شیشه ها، گفت: "وسط تابستون، توی گرما، توی اون شلوغی، جمکران رفتنمون چیه؟! "
بابا رفت سمت جانمازش. مادر بزرگ گفت: "دیدی گفتم پا می‌خواد. پای رفتن!"

برچسب:, :: :: نويسنده : سجاد صالحی

یک روز مردی در حال عبور از خیابان کودکی را مشغول جابجایی بسته ای دید که از خود کودک بزرگتر بود،
پس به نزدیکش رفت و گفت: عزیزم بگذار تا کمکت کنم.
مرد وقتی خواست بسته را بردارد دید که حتی حملش برای او مشکل است چه برسد به این بچّه.
کمی که رفتند مرد از کودک پرسید چرا این بسته را حمل می کند؟
کودک در پاسخ گفت: که پدرش از او خواسته است.
مرد پرسید: چرا پدرت خودش این کار را انجام نداد؟ مگر نمی دانست که حمل این بسته برایت چقدر سخت است؟
کودک جواب داد: اتفاقا مادرم هم همین حرف را به پدرم زد ولی او گفت:
"خانم بالاخره یه خری پیدا می شه به این بچّه کمک کنه دیگه!"

بنده ‌خدایی می‌رود پیش روانکاو می‌گوید:
«برادرم دیوانه‌ است، فکر می‌کند مرغ است»‌
روانکاو به او می‌گوید «خوب چرا پیش من نمی‌آوریش».
جواب می‌گیرد: چون تخم‌مرغ‌هایش را نیاز داریم .

برچسب:, :: :: نويسنده : سجاد صالحی

زن پالتو پوست گرون قیمتی که تازه اون روز صبح از فروشگاه خریده بود رو پوشیده بود و مشغول تماشای خودش تو آینه بود .
دختر نوجوان که تازه از مدرسه برگشته بود نگاهی به مادرش انداخت و با خشم گفت :
مامان میدونی به خاطر اینکه تو بتونی این پالتو پوست رو بپوشی و باهاش به دیگران فخر بفروشی یه حیوون معصوم و بی دفاع و بدبخت و بیچاره چه زجری رو متحمل شده ؟
مادر نگاهی خونسردانه به دخترش کرد و گفت :
خجالت بکش ، این حرفها چیه پشت سر بابات میگی !

پدر همه چیز دخترش بود، تکیه‌گاهش، امیدش، پناهش، امامش بود.
دختر حق داشت ساعت‌ها بنشیند و پدرش را تماشا کند، حق داشت، هیچ کس نمی‌توانست این حق را از او بگیرد.
حتی وقتی صورت پدر خیس خون بود .

می گویند روزی رضاشاه با هیات همراه با ماشین در حال حرکت به سوی جنوب بوده که سر راه در حال عبور از یزد می بیند مردم در جایی جمع شده اند. رضا شاه می پرسد که چه خبر شده ؟
در پاسخ می گویند که: آخوند فلان مسجد یک دعایی خوانده و یک کور مادرزاد را شفا داده است.
رضا شاه می گوید: آخوند و فرد شفا یافته را بیاورید تا من هم ببینم.
چند دقیقه پس از آن، آخوند را به همراه یک نفر دیگر که لباس دهاتی به تن داشت و شال سبزی به کمر بسته بود نزد رضاشاه می برند. رضا شاه رو به شفا یافته می کنه و میگه: تو واقعا کور بودی…؟ یارو میگه: بله اعلیحضرت.
رضاشاه می پرسد: یعنی هیچی نمی دیدی و با عنایت این آخونده بینایی خود را بدست آوردی..؟
یارو میگه : بله اعلیحضرت
رضاشاه میگه: آفرین… آفرین… خب این شال قرمز رو برای چی به کمرت بستی…؟
یارو میگه: قربان… این شال که قرمز نیست… این سبز رنگ هست..
بلافاصله رضاشاه شلاق رو بدست میگیره و میفته به جون اون شفایافته و آخوند و سیاه و کبودشون میکنه و میگه: قرسماق کثافت پوفیوز بی همه چیز… تو دو دقیقه نیست که بینایی بدست آوردی…
بگو ببینم فرق سبز و قرمز رو از کجا فهمیدی…؟

برچسب:, :: :: نويسنده : سجاد صالحی

سه تا زن انگليسي ، فرانسوي و ایرانی با هم قرار ميزارن كه اعتصاب كنن و ديگه كارای خونه رو نكنن تا شوهراشون ادب بشن و بعد از يك هفته نتيجه كارو بهم بگن.

زن فرانسوي گفت:
به شوهرم گفتم كه من ديگه خسته شدم بنابراين نه نظافت منزل، نه آشپزي، نه  اتو و نه … خلاصه از اينجور كارا ديگه بريدم. خودت يه فكري بكن من كه ديگه نيستم يعني بريدم! روز بعد خبري نشد ، روز بعدش هم همينطور . روز سوم اوضاع عوض شد، شوهرم صبحانه را درست كرده بود و اورد تو رختحواب من  هم هنوز خواب بودم ، وقتي بيدار شدم رفته بود .

زن انگليسي گفت:
من هم مثل فرانسوي همونا را گفتم و رفتم كنار. روز اول و دوم خبري نشد ولي روز سوم ديدم شوهرم ليست خريد و كاملا تهيه كرده بود ، خونه رو تميز كرد و گفت كاري نداري عزيزم منو بوسيد و رفت.

زن ایرانی گفت :
من هم عين شما همونا رو به شوهرم گفتم
اما روز اول چيزي نديدم
روز دوم هم چيزي نديدم
روز سوم هم چيزي نديدم
شكر خدا روز چهارم يه كمي تونستم با چشم چپم ببينم.

مرد، خطاب به مردی دیگر که روی منبری بلند، نزدیکی های سقف نشسته بود و موعظه می کرد فریاد کشید:
سلام خدا ...!
منبر نشین جواب داد: من خدا نیستم مرد
مرد تازه وارد فکری کرد و مجددا فریاد کشید: سلام پیامبر!
منبرنشین با ناراحتی و تعجب گفت: من پیامبر نیستم ...
مرد تازه وارد دستی به ریش هایش کشید و گفت: پس پایین بیا تا باهم حرف بزنیم ...

برچسب:, :: :: نويسنده : سجاد صالحی

راننده ی پراید داد کشید، من نگاهش کردم و گازش را گرفتم. توی دلم گفتم: خفه شو. وقتی رسیدم در شرکت بسته بود. پارک کردم جلوی در آپارتمان نیم ساخته ی کناری. کارگر از بالا داد کشید:" خانوم ، ماشینتو اینجا نذار" گفتم : " خفه شو"! و جای ماشین را عوض کردم. دستم را که روی زنگ شرکت گذاشتم انگار که اتصالی داشته باشد، همینطور برای خودش زنگ خورد.حسین آقا از پشت آیفن داد کشید، خانوم جان صبرکن! دلم نیامد بگویم " خفه شو" البته " خف" را گفتم اما بقیه اش توی گلویم ماسید. ده دقیقه ای دیر رسیده بودم، جلسه شروع شده بود، آقای رئیس گفت: خانم ایکس، عجب ترافیکی! گفتم :خفـــه شو! عضو جدید جلسه، مهندس جوانی بود، از این جوجه فکلی های تازه لیسانس گرفته که فکر می کنند هر پروژه ای را می توانند به بهترین وجه انجام دهند و کل جهان و سیستمهایش را متحول کنند. نظرات مختلفی داشت، به کار همه عیب و ایراد گرفت. به نقشه های عزیزم که چقدر برایشان زحمت کشیده بودم توهین کرد. با هر ایرادی که می گرفت یک خفه شو نصیبش می شد. جلسه که تمام شد خانم مهندس "زد" سراغم آمد و احوالپرسی گرمی کردیم. بعد با چشمهای ریزش دوسه بار سرتاپایم را چک کرد و گفت: چقدر چاق شدی. گفتم: خفه شو! البته بعد از خفه شوی این یکی، چیز دیگری هم گفتم که چون خانواده  اینجاست از عنوان کردنش معذورم. مسیر شرکت تا خانه را با آخرین سرعتی که ماشین توانش را داشت، راندم!پشت چراغ قرمز اول، پسرک ده دوازده ساله ای چسبید به شیشه ماشین و شروع کرد به دستمال کشیدن، دویست تومنی را از لای پنجره رد کردم، گفت: خانوم! این که پفک نمکی هم نمی شه، گفتم : خفه شو! نرسیده به خانه، تازه یادم آمد که "لپ لپ" و " مداد رنگی" که دیشب قولش را به بچه داده ام، نخریدم. دور زدم! لوازم التحریری شلوغ بود انگار که مردم به جای نان هم مداد می خورند، گفتم آقا اون جعبه مداد رنگی رو میدین! گفت خانوم صبر کن به نوبت! گفتم: خفه شو! به خانه که رسیدم  پسرک از مهد آمده بود و نشسته بود روی پله ی جلوی خانه ، چشمهای سرخش معلوم بود که تا توانسته زار زده. بغلش کردم و لپ لپ و مداد رنگی را دادمش، تا آمدم بگویم تو مرد شدی نباید گریه کنی، با هق هق گفت: مامان خفه شو ...

داستان, داستان کوتاه

 

مردی یک روز تخم عقابی را به صورت اتفاقی در دشت پیدا کرد و آن را بی هیچ هدف خاصی و فقط برای اینکه به نوعی از آن محافظت کرده باشد در لانه مرغی گذاشت. چندی بعد جوجه عقاب با بقیه جوجه ها از تخم بیرون آمد و با آن ها بزرگ شد و در تمام زندگی اش همان کارهایی را انجام داد که مرغ ها می کردند.

برای پیدا کردن کرم ها و حشرات زمین را می کند و قُدقُد می کرد و گاهی با دست و پا زدن فراوان کمی در هوا پرواز می کرد. سال ها به همین منوال گذشت و عقاب دیگر خیلی پیر شده بود. روزی پرنده با عظمتی را بالای سرش بر فراز آسمان ابری دید. او با شکوه تمام، با یک حرکت جزئی بال های طلایی اش برخلاف جریان شدید باد پرواز می کرد.

عقاب پیر بهت زده نگاهش کرد و پرسید: این کیست؟

همسایه اش پاسخ داد: این یک عقاب است، سلطان پرندگان. او متعلق به آسمان است و ما زمینی هستیم.

 

عاقبت، عقاب داستان ما مثل یک مرغ زندگی کرد و مثل یک مرغ هم مُرد، زیرا فکر می کرد که یک مرغ است!

برچسب:, :: :: نويسنده : سجاد صالحی

میگویم: بابا چه لبخندی داره!

حسین با کمی تعجب و تردید می‌گوید: "به نظر من که اخم کرده!"

می‌گویم: "نه ! انگار از یک اتفاقی، چیزی، خیلی راضیه"

حسین می‌گوید: "می‌خواد یه چیزی بگه، یه حرف توی دهنشه"

می‌گویم: "داره به یه چیزی فکر می‌کنه، عمیق ... "

حسین می‌گوید: " آره، ولی از این زاویه خوشحالی توی نگاش نیست، غمگینه انگار"

مادر نفس زنان از راه می‌رسد و بطری آب را خالــی می‌کند روی قبـــر و با دلخــوری می‌گوید: " بجنبین دیگه! الان سال تحویل می‌شه "

برچسب:, :: :: نويسنده : سجاد صالحی

شهر شلوغي بود، مردم در هم مي لوليدند، شيطان را لابلاي جمعيت ديدم كه چراغي در دست داشت و هراسان به هر سو نظر ميكرد. كنجكاو شدم و با عجله خود را به او رسانده و گفتم:

"شيطان، پريشاني!! به دنبال چه ميگردي؟!" او آهي كشيد و گفت:

"آدمي را ميجويم"

"آدمي را؟!"

"دير زماني است كه او را ميجويم"

"كه چه كني؟!"

"تا بر او سجده كنم"

برچسب:, :: :: نويسنده : سجاد صالحی

سلام بسيجي، چه مي كني؟

به دنبال خود مي گردم.

به كجا؟

نمي دانم.

پس چرا مي گردي؟!

كه شايد او را بيابم.

او كيست؟

او من بودم!!

او چگونه بود؟

او روزگار جواني من بود كه در جبهه ها عمرش بسر آمد.

او را دوست داري؟

دوست داشتم زيرا پاك و زلال بود، اما ...

اما چه؟

نميدانم!!

چگونه؟

زيرا انسان ها، اگر نگويم همه، بهتر است بگويم اكثرا، مقدس و پاك وارد مي شوند و منحرف  و  ناپاك  خارج  مي شوند!! انگار ضد ارزش ها همانا تكامل ارزش ها هاست، دنياي بي نظم و پوچي است، هر كسي را  روزي  فرشته اي خوانند و فرداي آن روز شيطانش خوانند!! انگار هيچ نظمي، هيچ قانوني نيست، دنيائي مملو از سردرگمي!! همه چيز مانند ابري سياه كه هر لحظه شكلي و نامي به خود مي گيرد.

و تو اكنون فرشته اي يا شيطان؟

من فقط هستم، آنچنان كه ديگران هستند.

برچسب:, :: :: نويسنده : سجاد صالحی

"دوست من آيا تو معني وفا را ميداني؟"

"من نميدانم، ولي .."

"ولي چه؟"

"ولي تنهائي من معني آن را بخوبي ميداند"

برچسب:, :: :: نويسنده : سجاد صالحی

معلم رو به شاگردانش كرد و گفت

"ساده ترين معني دزدي چيست؟"

يكي از شاگردانش دست خود را بالا برد و گفت

"اجازه؟ من بگويم؟"

"بگو پسرم"

"دزدي يعني بد شانسي"

معلم با تعجب گفت

"بد شانسي؟!"

"بله مثل اينكه هر دزدي كه در محله ما اتفاق مي افتد پليس در خانه ما را مي زند و پدرم را دستگير مي كند"

"ولي اين چه ارتباطي با بد شانسي دارد؟"

 " آخه از بد شانسي وسائل دزديده شده هم هميشه در خانه ما پيدا مي شود"

برچسب:, :: :: نويسنده : سجاد صالحی

پسرك همچنان كه به تلوزيون نگاه مي كرد از پدرش پرسيد

"بابا معني دين چيه؟" پدر قدري فكر كرد و گفت

"پسر خوبم، دين چيزي است كه خدا براي هدايت ما انسان ها فرستاده است"

"چند تا دين داريم بابا؟"

"خيلي"

"اما پدر جان گفتي ما همه يك خدا داريم، پس چرا يك خدا دين هاي زيادي را فرستاده؟"

"ببين پسرم همانطوري كه يك دكتر براي هر بيماري يك نوع دارو تجويز مي كند خدا هم براي هر نوع جامعه اي با توجه به نوع گمراهي آنها يك دين را فرستاده است"

"پس دين ها با هم فرق مي كنند؟"

"البته، اما اصول همه آنها يكي است"

"بابا كدام دين از همه بهتره؟"

"پسرم سوال سختي است اما ..."

"اما چه؟"

"اما از نظر اصول آنها آن ديني بهتر است كه بتواند انسان را بهتر تربيت كند"

"پدر جان، تربيت كند يعني چكار كند؟"

"يعني اينكه انسان به جائي برسد كه هيچگاه دروغ نگويد، چون وقتي آدم ها بد ميشوند كه كارهاي زشت خود را با دروغ مي پوشانند و اگر دروغ نگويند نمي توانند آدم هاي بدي بشوند"

"فهميدم پدر جان، پس من كه دروغ نمي گويم انسان خوبي هستم؟"

"البته كه هستي، وقتي دروغ نگوني فرشته كوچك من هستي"

کشیشى یک پسر نوجوان داشت و کم‌کم وقتش رسیده بود که فکرى در مورد شغل آینده‌اش بکند. پسر هم مثل تقریباً بقیه هم‌سن و سالانش واقعاً نمی‌دانست که چه چیزى از زندگى می‌خواهد و ظاهراً خیلى هم این موضوع برایش اهمیت نداشت.


یک روز که پسر به مدرسه رفته بود، پدرش تصمیم گرفت آزمایشى براى او ترتیب دهد....

به اتاق پسرش رفت و سه چیز را روى میز او قرار داد:
یک کتاب مقدس،
یک سکه طلا
و یک بطرى مشروب .
کشیش پیش خود گفت :
« من پشت در پنهان می‌شوم تا پسرم از مدرسه برگردد و به اتاقش بیاید. آنگاه خواهم دید کدامیک از این سه چیز را از روى میز بر می‌دارد. اگر کتاب مقدس را بردارد معنیش این است که مثل خودم کشیش خواهد شد که این خیلى عالیست. اگر سکه را بردارد یعنى دنبال کسب و کار خواهد رفت که آنهم بد نیست. امّا اگر بطرى مشروب را بردارد یعنى آدم دائم‌الخمر و به درد نخوری خواهد شد که جاى شرمسارى دارد.»
مدتى نگذشت که پسر از مدرسه بازگشت. در خانه را باز کرد و در حالى که سوت می‌زد کاپشن و کفشش را به گوشه‌اى پرت کرد و یک راست راهى اتاقش شد. کیفش را روى تخت انداخت و در حالى که می‌خواست از اتاق خارج شود چشمش به اشیاء روى میز افتاد. با کنجکاوى به میز نزدیک شد و آن‌ها را از نظر گذراند.

کارى که نهایتاً کرد این بود که کتاب مقدس را برداشت و آن را زیر بغل زد. سکه طلا را توى جیبش انداخت و در بطرى مشروب را باز کرد و یک جرعه بزرگ از آن خورد . . .

کشیش که از پشت در ناظر این ماجرا بود زیر لب گفت:

« خداى من! چه فاجعه بزرگی ! پسرم سیاستمدار خواهد شد ! »« خداى من! چه فاجعه بزرگی ! پسرم سیاستمدار خواهد شد ! »


ظهر یک روز سرد زمستانی، وقتی امیلی به خانه برگشت، پشت در پاکت نامه ای را دید که نه تمبری داشت و نه مهر اداره پست روی آن بود. فقط نام و آدرسش روی پاکت نوشته شده بود. او با تعجب پاکت را

باز کرد و نامه ی داخل آن را خواند:

« امیلی عزیز،

عصر امروز به خانه تو می آیم تا تو را ملاقات کنم.

با عشق، خدا»

امیلی همان طور که با دست های لرزان نامه را روی میز می گذاشت، با خود فکر کرد که چرا خدا می خواهد او را ملاقات کند؟ او که آدم مهمی نبود. در همین فکرها بود که ناگهان کابینت خالی آشپزخانه را به یاد آورد و با خود گفت: « من، که چیزی برای پذیرایی ندارم! » پس نگاهی به کیف پولش انداخت. او فقط ۵ دلار و ۴۰ سنت داشت. با این حال به سمت فروشگاه رفت و یک قرص نان فرانسوی و دو بطری شیر خرید. وقتی از فروشگاه بیرون آمد، برف به شدت در حال بارش بود و او عجله داشت تا زود به خانه برسد و عصرانه را حاضر کند. در راه برگشت، زن و مرد فقیری را دید که از سرما می لرزیدند. مرد فقیر به امیلی گفت: « خانم، ما خانه و پولی نداریم. بسیار سردمان است و گرسنه هستیم. آیا امکان دارد به ما کمکی کنید؟ »

امیلی جواب داد:آ« متاسفم، من دیگر پولی ندارم و این نان ها را هم برای مهمانم خریده ام. »

مرد گفت:آ« بسیار خوب خانم، متشکرم» و بعد دستش را روی شانه همسرش گذاشت و به حرکت ادامه دادند.

همان طور که مرد و زن فقیر در حال دور شدن بودند، امیلی درد شدیدی را در قلبش احساس کرد. به سرعت دنبال آنها دوید: آ« آقا، خانم، خواهش می کنم صبر کنید. » وقتی امیلی به زن و مرد فقیر رسید، سبد غذا را به آنها داد و بعد کتش را درآورد و روی شانه های زن انداخت.

مرد از او تشکر کرد و برایش دعا کرد. وقتی امیلی به خانه رسید، یک لحظه ناراحت شد چون خدا می خواست به ملاقاتش بیاید و او دیگر چیزی برای پذیرایی از خدا نداشت. همان طور که در را باز می کرد، پاکت نامه دیگری را روی زمین دید. نامه را برداشت و باز کرد:

امیلی عزیز،
از پذیرایی خوب و کت زیبایت متشکرم
با عشق، خدا . . .

برچسب:, :: :: نويسنده : سجاد صالحی


روزی پسری نزد شیوانا آمد و به او گفت که یکی از افسران امپراتوری مزاحم او و خانواده اش شده است و هر روز به نحوی آن ها را اذیت می کند. پسر جوان گفت که افسر گارد امپراتور مبارزی بسیار جنگاور است و در سراسر سرزمین امپراتوری کسی سریع تر و پر شتاب تر از او حرکات رزمی را اجرا نمی کند. به همین خاطر هیچ کس جرات مبارزه با او را ندارد. این افسر نامش "برق آسا" است و آنچنان حرکات رزمی را به سرعت اجرا می کند که حتی قوی ترین رزم آوران هم در مقابل سرعت ضربات او کم می آورند. من چگونه می توانم از خودم و حریم خانواده ام در مقابل او دفاع کنم؟!


شیوانا تبسمی کرد و گفت:" او را به مبارزه دعوت کن و در نبردی مردانه او را سرجایش بنشان!"

پسر جوان لبخند تلخی زد و گفت:" چه می گوئید؟! او "برق آسا" است و سریع تر از برق ضربات خود را وارد می سازد. من چگونه می توانم به سرعت به او ضربه بزنم؟!"
...

 

شیوانا با همان لحن آرام و مطمئن خود گفت:" او را به مبارزه دعوت کن و در نبردی مردانه سر جایش بنشان! برای تمرین ضربه زنی برق آسا هم فردا نزد من آی تا به تو راه سریع تر جنگیدن را بیاموزم!"

فردای آن روز پسر جوان لباس تمرین رزم به تن کرد و مقابل شیوانا ایستاد. شیوانا از جا برخاست به آهستگی دستانش را بالا برد و با چرخش همزمان بدن و دست و سر و کمر و پاهایش ژست مردی را گرفت که قصد دارد به پسر جوان ضربه بزند. اما نکته اینجا بود که شیوانا حرکت ضربه زنی را با سرعتی فوق العاده کم و تقریبا صفر انجام داد. یک ضربه شیوانا به صورت پسر نزدیک یک ساعت طول کشید. پسر جوان ابتدا مات و مبهوت به این بازی آهسته شیوانا خیره شد و سپس با بی تفاوتی در گوشه ای نشست. یک ساعت بعد وقتی نمایش ضربه زنی شیوانا به اتمام رسید. شیوانا از پسر خواست تا با سرعتی بسیار کمتر از او همان ضربه را اجرا کند.

پسر با اعتراض فریاد زد که حریف او سریع ترین مبارز سرزمین امپراتور است. آن وقت شیوانا با این حرکات آهسته و لاک پشت وار می خواهد روش مبارزه با برق آسا را آموزش دهد؟!؟ اما شیوانا با اطمینان به پسر گفت که این تنها راه مبارزه است و او چاره ای جز اطاعت را ندارد."

پسر به ناچار حرکات رزمی را با سرعتی فوق العاده کم اجرا نمود.

یک حرکت چرخیدن که در حالت عادی در کسری از ثانیه قابل انجام بود به دستور شیوانا در دو ساعت انجام شد. روزهای بعد نیز شیوانا حرکات جدید را با همین شکل یعنی اجرای حرکات چند ثانیه ای در چند ساعت آموزش داد. سرانجام روز مبارزه فرا رسید. پسر جوان مقابل افسر امپراتور ایستاد و از او خواست تا دست از سر خانواده اش بردارد. افسر امپراتور خشمگین بدون هیچ توضیحی دست به شمشیر برد و به سوی پسر جوان حمله کرد. اما در مقابل چشمان حیرت زده سربازان و ساکنین دهکده پسر جوان با سرعتی باور نکردنی سر و صورت افسر را زیر ضربات خود گرفت و در یک چشم به هم زدن برق آسا را بر زمین کوبید.

همه حیرت کردند و افسر امپراتور ترسان و شرم زده از دهکده گریخت. پسر جوان نزد شیوانا آمد و از او راز سرعت بالای خود را پرسید. او به شیوانا گفت:" ای استاد بزرگ! من که تمام حرکات را آهسته اجرا کردم چگونه بود که هنگام رزم واقعی این قدر سریع عمل کردم؟"

شیوانا خندید و گفت:" تک تک اجزای وجود تو در تمرینات آهسته تمام جزئیات فرم های مبارزه را ثبت کردند و با فرصت کافی ریزه کاری های تک تک حرکات را برای خود تحلیل کردند. به این ترتیب هنگام رزم واقعی بدن تو فارغ از همه چیز دقیقا می دانست چه حرکتی را به چه شکل درستی باید انجام دهد و به طور خودکار آن حرکت را با حداکثر سرعت اجرا کرد. در واقع سرعت اجرای حرکات تو به خاطر تمرین آهسته آن بود. هرچه تمرین آهسته تر باشد سرعت اجرا در شرایط واقعی بیشتر است. در زندگی هم اگر می خواهی بهترین باشی باید عجله و شتاب را کنار بگذاری و تمام حرکات را ابتدا به صورت آهسته مسلط شوی. فقط با صبر و حوصله و سرعت پایین است که می توان به سریع ترین و پیچیده ترین امور زندگی مسلط شد. راز موفقیت آنها که سریع ترین هستند همین است. تمرین در سرعت پایین. به همین سادگی!"

برچسب:, :: :: نويسنده : سجاد صالحی


روزی پسری نزد شیوانا آمد و به او گفت که یکی از افسران امپراتوری مزاحم او و خانواده اش شده است و هر روز به نحوی آن ها را اذیت می کند. پسر جوان گفت که افسر گارد امپراتور مبارزی بسیار جنگاور است و در سراسر سرزمین امپراتوری کسی سریع تر و پر شتاب تر از او حرکات رزمی را اجرا نمی کند. به همین خاطر هیچ کس جرات مبارزه با او را ندارد. این افسر نامش "برق آسا" است و آنچنان حرکات رزمی را به سرعت اجرا می کند که حتی قوی ترین رزم آوران هم در مقابل سرعت ضربات او کم می آورند. من چگونه می توانم از خودم و حریم خانواده ام در مقابل او دفاع کنم؟!


شیوانا تبسمی کرد و گفت:" او را به مبارزه دعوت کن و در نبردی مردانه او را سرجایش بنشان!"

پسر جوان لبخند تلخی زد و گفت:" چه می گوئید؟! او "برق آسا" است و سریع تر از برق ضربات خود را وارد می سازد. من چگونه می توانم به سرعت به او ضربه بزنم؟!"
...

 

شیوانا با همان لحن آرام و مطمئن خود گفت:" او را به مبارزه دعوت کن و در نبردی مردانه سر جایش بنشان! برای تمرین ضربه زنی برق آسا هم فردا نزد من آی تا به تو راه سریع تر جنگیدن را بیاموزم!"

فردای آن روز پسر جوان لباس تمرین رزم به تن کرد و مقابل شیوانا ایستاد. شیوانا از جا برخاست به آهستگی دستانش را بالا برد و با چرخش همزمان بدن و دست و سر و کمر و پاهایش ژست مردی را گرفت که قصد دارد به پسر جوان ضربه بزند. اما نکته اینجا بود که شیوانا حرکت ضربه زنی را با سرعتی فوق العاده کم و تقریبا صفر انجام داد. یک ضربه شیوانا به صورت پسر نزدیک یک ساعت طول کشید. پسر جوان ابتدا مات و مبهوت به این بازی آهسته شیوانا خیره شد و سپس با بی تفاوتی در گوشه ای نشست. یک ساعت بعد وقتی نمایش ضربه زنی شیوانا به اتمام رسید. شیوانا از پسر خواست تا با سرعتی بسیار کمتر از او همان ضربه را اجرا کند.

پسر با اعتراض فریاد زد که حریف او سریع ترین مبارز سرزمین امپراتور است. آن وقت شیوانا با این حرکات آهسته و لاک پشت وار می خواهد روش مبارزه با برق آسا را آموزش دهد؟!؟ اما شیوانا با اطمینان به پسر گفت که این تنها راه مبارزه است و او چاره ای جز اطاعت را ندارد."

پسر به ناچار حرکات رزمی را با سرعتی فوق العاده کم اجرا نمود.

یک حرکت چرخیدن که در حالت عادی در کسری از ثانیه قابل انجام بود به دستور شیوانا در دو ساعت انجام شد. روزهای بعد نیز شیوانا حرکات جدید را با همین شکل یعنی اجرای حرکات چند ثانیه ای در چند ساعت آموزش داد. سرانجام روز مبارزه فرا رسید. پسر جوان مقابل افسر امپراتور ایستاد و از او خواست تا دست از سر خانواده اش بردارد. افسر امپراتور خشمگین بدون هیچ توضیحی دست به شمشیر برد و به سوی پسر جوان حمله کرد. اما در مقابل چشمان حیرت زده سربازان و ساکنین دهکده پسر جوان با سرعتی باور نکردنی سر و صورت افسر را زیر ضربات خود گرفت و در یک چشم به هم زدن برق آسا را بر زمین کوبید.

همه حیرت کردند و افسر امپراتور ترسان و شرم زده از دهکده گریخت. پسر جوان نزد شیوانا آمد و از او راز سرعت بالای خود را پرسید. او به شیوانا گفت:" ای استاد بزرگ! من که تمام حرکات را آهسته اجرا کردم چگونه بود که هنگام رزم واقعی این قدر سریع عمل کردم؟"

شیوانا خندید و گفت:" تک تک اجزای وجود تو در تمرینات آهسته تمام جزئیات فرم های مبارزه را ثبت کردند و با فرصت کافی ریزه کاری های تک تک حرکات را برای خود تحلیل کردند. به این ترتیب هنگام رزم واقعی بدن تو فارغ از همه چیز دقیقا می دانست چه حرکتی را به چه شکل درستی باید انجام دهد و به طور خودکار آن حرکت را با حداکثر سرعت اجرا کرد. در واقع سرعت اجرای حرکات تو به خاطر تمرین آهسته آن بود. هرچه تمرین آهسته تر باشد سرعت اجرا در شرایط واقعی بیشتر است. در زندگی هم اگر می خواهی بهترین باشی باید عجله و شتاب را کنار بگذاری و تمام حرکات را ابتدا به صورت آهسته مسلط شوی. فقط با صبر و حوصله و سرعت پایین است که می توان به سریع ترین و پیچیده ترین امور زندگی مسلط شد. راز موفقیت آنها که سریع ترین هستند همین است. تمرین در سرعت پایین. به همین سادگی!"

در یک پارک زنی با یک مرد روی نیمکت نشسته بودند و به کودکانی که در حال بازی بودند نگاه میکردند.

زن رو به مرد کرد و گفت پسری که لباس ورزشی قرمز دارد و از سرسره بالا می­رود پسر من است .
مرد در جواب گفت : چه پسر زیبایی و در ادامه گفت او هم پسر من است و به پسری که تاب بازی می­کرد اشاره کرد .
مرد نگاهی به ساعتش انداخت و پسرش را صدا زد :...

 

سامی وقت رفتن است .
سامی که دلش نمی­آمد از تاب پایین بیاید با خواهش گفت بابا جان فقط 5 دقیقه . باشه ؟
مرد سرش را تکان داد و قبول کرد . مرد و زن باز به صحبت ادامه دادند . دقایقی گذشت و پدر دوباره فرزندش را صدا زد : سامی دیر میشود برویم . ولی سامی باز خواهش کرد 5 دقیقه این دفعه قول میدهم .
مرد لبخند زد و باز قبول کرد . زن رو به مرد کرد و گفت : شما آدم خونسردی هستید ولی فکر نمی­کنید پسرتان با این کارها لوس بشود ؟
مرد جواب داد دو سال پیش یک راننده مست پسر بزرگم را در حال دوچرخه­ سواری زیر گرفت و کشت .
من هیچ­گاه برای تام وقت کافی نگذاشته بودم . و همیشه به خاطر این موضوع غصه می­خورم . ولی حالا تصمیم گرفتم این اشتباه را در مورد سامی تکرار نکنم . سامی فکر می­کند که 5 دقیقه بیش­تر برای بازی کردن وقت دارد ولی حقیقت آن است که من 5 دقیقه بیشتر وقت می­دهم تا بازی کردن و شادی او را ببینم .
5 دقیقه ­ای که دیگر هرگز نمی­توانم بودن در کنار تام از دست رفته ­ام را تجربه کنم.

برچسب:, :: :: نويسنده : سجاد صالحی

مرد جوانی پدر پیرش مریض شد. چون وضع بیماری پیرمرد شدت گرفت او را در گوشه جاده ای رها کرد و از آنجا دور شد. پیرمرد ساعت ها کنار جاده افتاده بود و به زحمت نفس های آخرش را می کشید. رهگذران از ترس واگیرداشتن بیماری و فرار از دردسر روی خود را به سمت دیگری می چرخاندند و بی اعتنا به پیرمرد ....

 

نالان راه خود را می گرفتند و می رفتند. شیوانا از آن جاده عبور می کرد. به محض اینکه پیرمرد را دید او را بر دوش گرفت تا به مدرسه ببرد و درمانش کند. یکی از رهگذران به طعنه به شیوانا گفت:" این پیرمرد فقیر است و بیمار و مرگش نیز نزدیک! نه از او سودی به تو می رسد و نه کمک تو تغییری در اوضاع این پیرمرد باعث می شود. حتی پسرش هم او را در اینجا به حال خود رها کرده و رفته است. تو برای چی به او کمک می کنی!؟"شیوانا به رهگذر گفت:" من به او کمک نمی کنم!! من دارم به خودم کمک می کنم. اگر من هم مانند پسرش و رهگذران او را به حال خود رها کنم چگونه روی به آسمان برگردانم و از خالق هستی تقاضای هم صحبتی داشته باشم. من دارم به خودم کمک می کنم !"

شب هنگام محمد باقر - طلبه جوان- در اتاق خود مشغول مطالعه بود که به ناگاه دختری وارد اتاق او شد. در را بست و با انگشت به طلبه بیچاره اشاره کرد که سکوت کند و هیچ نگوید. دختر پرسید: شام چه داری ؟؟ طلبه آنچه را که حاضر کرده بود آورد و سپس دختر که شاهزاده بود و به خاطر اختلاف با زنان حرمسرا  خارج شده بود در گوشه‌ای از اتاق خوابید.
صبح که دختر از خواب بیدار شد و از اتاق خارج شد ماموران،شاهزاده خانم را همراه طلبه جوان نزد شاه بردند. شاه عصبانی پرسید چرا شب به ما اطلاع ندادی و ....

 

محمد باقر گفت : شاهزاده تهدید کرد که اگر به کسی خبر دهم مرا به دست جلاد خواهد داد. شاه دستور داد که تحقیق شود که آیا این جوان خطائی کرده یا نه؟ و بعد از تحقیق از محمد باقر پرسید چطور توانستی در برابر نفست مقاومت نمائی؟ محمد باقر 10 انگشت خود را نشان داد و شاه دید که تمام انگشتانش سوخته و ... علت را پرسید. طلبه گفت : چون او به خواب رفت نفس اماره مرا وسوسه می نمود. هر بار که نفسم وسوسه می کرد یکی از انگشتان را بر روی شعله سوزان شمع می‌گذاشتم تا طعم آتش جهنم را بچشم و بالاخره از
سر شب تا صبح بدین وسیله با نفس مبارزه کردم و به فضل خدا ، شیطان نتوانست مرا از راه راست منحرف کند و ایمانم را بسوزاند.
شاه عباس از تقوا و پرهیز کاری او خوشش آمد و دستور داد همین شاهزاده را به عقد میر محمد باقر در آوردند و به او لقب میرداماد داد و امروزه تمام علم دوستان از وی به عظمت و نیکی یاد کرده و نام و یادش را گرامی می دارند. از مهمترین شاگردان وی می توان به ملا صدرا اشاره نمود.

روزی بزرگان ایرانی ومریدان زرتشتی از کوروش بزرگ خواستند که برای ایران زمین دعای خیر کند وایشان بعد از ایستادن در کنار اتش مقدس اینگونه دعا کردن:


خداوندا اهورا مزدا ای بزرگ آفریننده آفریننده این سرزمین
بزرگ،سرزمینم ومردمم راازدروغ و دروغگویی به دور بدار
بعد از اتمام دعا عده ای در فکرفرو رفتند واز شاه ایران پرسیدند که چرا این گونه دعانمودید؟فرمودند:چه باید می گفتم؟ یکی جواب داد :برای خشکسالی دعا مینمودید؟

کوروش بزرگ فرمودند: برای جلو گیری از خوشکسالی ...

 

انبارهای اذوقه وغلات می سازیم

دیگری اینگونه سوال نمود: برای جلوگیری از هجوم بیگانگان دعا می کردید ؟

ایشان جواب دادند: قوای نظامی را قوی میسازیم واز مرزها دفاع می کنیم

گفتند:برای جلوگیری از سیلهای خروشان دعا می کردید ؟

پاسخ دادند: نیرو بسیج میکنیم وسدهایی برای جلوگیری از هجوم سیل می سازیم

و همینگونه سوال کردندوبه همین ترتیب جواب شنیدند...


تا این که یکی پرسید: شاها منظور شما از این گونه دعا چه بود؟!

وکوروش تبسمی نمودند واین گونه جواب دادند :
من برای هر سوال شما جوابی قانع کننده آوردم ولی اگر روزی یکی از شما نزد من آید و دروغی گوید که به ضرر سرزمینم باشد من چگونه از آن باخبر گردم واقدام نمایم؟ پس بیاییم از کسانی شویم که به راست گویی روی آورند ودروغ را از سرزمینمان دور سازیم...که هر عمل زشتی صورت گیرد باعث اولین آن دروغ است.

روزی پلنگی وحشی به دهکده حمله کرده بود. شیوانا همراه با تعدادی ازجوانان برای شکار پلنگ به جنگل اطراف دهکده رفتند.


اما پلنگ خودش را نشان نمی داد و دائم از تله شکارچیان می گریخت. سرانجام هوا تاریک شد و یکی از جوانان دهکده با اظهار اینکه پلنگ دارای قدرت جادویی است و مقصود آنها را حدس می زند خودش را ترساند و ترس شدیدی را بر تیم حاکم کرد.

شیوانا با خوشحالی گفت که زمان شکار پلنگ فرا رسیده است و امشب ...

 

حتما پلنگ خودش را نشان می دهد . ازقضا پلنگ همان شب خودش را به گروه شکارچیان نشان داد و با زخمی کردن جوانی که به شدت می ترسید ، سرانجام با تیر های بقیه از پا افتاد.

یکی از جوانان از شیوانا پرسید:

”چه چیزی باعث شد شما رخ نمایی پلنگ را پیش بینی کنید؟ در حالی که شب های قبل چنین چیزی نمی گفتید!؟”

شیوانا گفت:

” ترس جوان و باور او که پلنگ دارای قدرت جادویی است باعث شد پلنگ احساس قدرت کند و خود را شکست ناپذیر حس کند. این ترس ها و باورهای ترس آور و فلج کننده ما هستند که باعث قدرت گرفتن زورگویان و قدرت طلبان می شوند.
پلنگ اگر می دانست که در تیم شکارچیان کسانی حضور دارند که از او نمی ترسند هرگز خودش را نشان نمی داد!”

دختری به کورش کبیر گفت: من عاشق شما هستم.

کورش به او گفت: لیاقت تو برادر من است که از من زیبا تر است و پشت سرت ایستاده است.


دختر برگشت و کسی‌ را پشت سر خود ندید. کورش به او گفت اگر عاشق بودی، پشت سرت را نگاه نمی‌‌کردی.

خری در پوست شیری رفته و حیوانات جنگل را به وحشت انداخته بود تا اینکه به روباهی رسیده وبر او نعره ای زد. روباه لبخندی زده گفت:

"عرعر تو نشان می دهد که شیر شجاعی هستی"

شخصی مادر پیرش را در زنبیلی می گذاشت و هرجا می رفت، همراه خودش میبرد. روزی حضرت عیسی او را دید، به وی فرمود: آن زن کیست گفت مادرم است. فرمود: او را شوهر بده. گفت: پیر است و قادر به حرکت نیست. پیرزن دستش را از زنبیل بیرون آورد و بر سر پسرش زد و گفت: آخه نکبت! تو بهتر می فهمی یا پیغمبر خدا؟




نام :
وب :
پیام :
2+2=:
(Refresh)

<-PollName->

<-PollItems->

خبرنامه وب سایت:





آمار وب سایت:  

بازدید امروز : 2
بازدید دیروز : 178
بازدید هفته : 180
بازدید ماه : 604
بازدید کل : 76937
تعداد مطالب : 229
تعداد نظرات : 451
تعداد آنلاین : 1

Alternative content